فصل پاییز...
خستم از حال و روز بعد از تو این هوا کفرمو در آورده ضرب بارون روی پنجره ها صبر این خونه رو سر آورده
این هوا سهم ما دوتا بوده فصل پاییز، فصل رفتن نیس خستم از این غمی که با من هست یا هوایی که دیگه با من نیس
تو شاید مسخ زندگی بودی من یه چیزای دیگه دردم بود ما هوای همو نفهمیدیم بین ما درد مشترک کم بود
حتی وقتی دریدی قلبم را درد من، درد انتقام نشد توی قلبم یه مرد زخمی مرد مرد من، مرد انتقام نشد
این که انصاف نیست بعد از تو با یه مُش(ت) شعر کهنه تنها شم هی تو خاطرات سر بکنم هی به دنبال دردِ نو باشم
توی هر اتفاق مشترکی من فقط بودم و فقط بودم! تو همین بودنم نفهمیدی و همچنین که عاشقت بودم
آخرین روشنی مغزم را می سپارم به دست خاموشی باید این خاطراتُ غرق کنم درون عمق یک فراموشی
مثل بغضی تو اوج پاییزم اما حالی واسه شکستن نیس خستم از حال و روز بعد از تو فصل پاییز، فصل رفتن نیس...
امیرحسین کاکایی - پاییز 92


